یک آقایی قبلا مارکسیست بود. در انقلاب متوجه شد مارکسیسم دیگر زورش به انقلاب نمی رسد لذا دست از اعتقادش برداشت. به ایستگاه فتنه که رسید یکهو شد طرفدار آزادی و دمکراسی. فتنه که زمین خورد به اصل دموکراسی یعنی انگلیس پناه برد و شد تحلیل گر بی بی سی سرویس. چند صباحی گذشت و این آقا که شامه اش مقداری قوی بود دید خیر، مثل اینکه در عالم باد بر پرچم جمهوری اسلامی می وزد. یک روز به دوستان مجاهدش گفت: شما زورتان به جمهوری اسلامی نمی رسد. بیخود جلویش نایستید. اگر می خواهید کاری کنید باید برای خودتان در داخل کشور جایی باز کنید. اگر تا اینجا، مقداری این مراتبِ رفت و برگشتهایشان را پس و پیش نوشتم، عذر خواهی می کنم دسترسی به رزومه ایشان نداشتم. و این شد که یک روز چشمش افتاد به چشمان سلیمانی و بعد فهمید که دلش گرفتار شده است. بله او عاشق سلیمانی شد و به همین خاطر برای جمهوری اسلامی مرتبا نامه های عاشقی نوشت و منتشر کرد.
این آقا که گفتیم شامه اش مقداری تیز بود مدتی بعد دوباره وقتی دید در ایران آدمها در حال تغییر هستند و یک مقداری نق نق ها زیاد شده مجددا اینبار خوی مارکسیستی اش عود کرد و شد یک ضد امپریالیست عدالت خواه. جوری که حتی مبارزه جمهوری اسلامی با امریکا را اصیل و عمیق ندانست و بر کارنامه عدالت جمهوری اسلامی شروع کرد حاشیه زدن و جوری طلبکار شده اند و دل می سوزانند که ما رفته رفته نگران سلامتیشان شده ایم. ایشان که خیلی علاقه به شخصیتهای دو وجهی دارد مجددا قلمش را برداشته و چیزی نوشته. شخصیتهای دو وجهی شهدا هستند. آنها که مردم دوستشان دارند و از این طریق می شود وارد جمعهای مردم در ایران شد و از طرف دیگر زنده نیستند تا موضع بگیرند و بعضی آدمها را رسوا کنند. شهدا سوژه ی خوبی برای آویزان شدن آدمها هستند. مردم و جوانهای ما هم که خیلی باصفا فورا آدمها را می بخشند و فراموش می کنند و می پذیرند.
اخیرا در سالگرد اسارت متوسلیان نوشته اگر او الان به ایران برمی گشت و می دید که ماشینهای میلیاردی در خیابان رژه می روند، مسئولین کشوری و لشکری خودشان یا فرزندانشان گرفتار اختلاس شده اند، اطلس مالها و پنت هاوسها خودنمایی می کنند، عده ای نمی دانند پولهای حرامشان را چطور خرج کنند و کارگران نمی دانند خرج روزانه شان را چطور در بیاورند، اگر متوسلیان عزیز زنده بود و می آمد و اینها را می دید چه می کرد؟ حالا بنده رشته خیال ایشان را بدست می گیرم و جلو می روم تا ببینیم متوسلیان دیگر در ایران چه می دید.
متوسلیان اگر به ایران می آمد می دید سپاه که یک روز در خرمشهر لنگ آرپی جی بود الان موشکهای نقطه زنش بر سر آمریکا فرود می آید و امریکا آنقدر درمانده شده که می خورد و دم بر نمی آورد. اگر او زنده بود و می آمد، می دید که اسرائیل روزی اراده کرد و از مرز لبنان تا بیروت تخت گاز رفت اما امروز در همان لبنان یک سید طرفدار انقلاب اسلامی نشسته و اسرائیل حتی جرأت فرستادن یک پهباد به فضای بیروت را هم دیگر ندارد. و او می دید که اسرائیل پشت دیوارهای بتنی اش دیگر دست از رویای رسیدن به فرات برداشته است. او می دید که یکی از هم سنگرانش به فرمانده مقاومت منطقه علیه امریکا و صهیونیسم تبدیل شده و دیگر از کنار اسرائیل تا زیر پای سعودی ها منطقه را برای همه شان نا امن کرد و رفت. او می دید سعودی بعد از مدتی یک پایگاه برای تعدادی سگ توله آماده کرد و آنها را بزرگ کرد و اسمشان را از شعار رهبر ایران یعنی دولت اسلامی الهام گرفت و داعش نامیدشان اما همان فرمانده آنچنان این سگ توله های بزرگ شده و هار شده را کشت که دیگر کمر راست نکردند.
او می دید امکانات عمومی در این چهل سال به همه شهرها و روستاها رفته و اینگونه عدالت هم پیش رفته است. اما در گوشه ی ذهنش به آن تصاویر دیگر از اختلاسها و نابرابریها و اشرافی گری ها آزارش می داد و چون اهل مسامحه نبود می پرسید: پس چرا امام ساکت مانده و کاری نکرده؟ به او گفتند: امام هم بعد از شما رفت و شاگردش بجای او نشست. او می پرسید: پس چرا شاگردش کاری نکرده؟ به او می گفتند: شاگردش مثل امام کار خود را کرد. او ده سال به همه گفت: مراقب دنیاطلبی باشید، مراقب ثروتهای باد آورده باشید، مراقب معنویتتان باشید، مراقب فرزندانتان باشید، مراقب نفوذ دشمن باشید اما قوم گویا سخت مشغول سازندگی کشور و جیب خودشان بودند و فرصتی برای توجه به این تذکرات رهبری نداشتند.
ده سال بعد از امام یواش یواش مردم فهمیدند که قصه های سازندگی و خوش و بش با غرب افسانه است و دوباره برگشتند به کسانی که از انقلاب و ارزشها حرف می زدند یعنی رسیدیم به دهه ی سوم انقلاب . اما اینها با هم نساختند و ده سال بجای جبران آن کاستی ها و انحرافها با هم دعوا کردند و اینقدر دعوا کردند که حوصله مردم سر رفت و بدون اینکه حواسشان باشد مجددا رفتند به سمت همان آدمهای دهه هفتاد که این بار لباسشان را عوض کرده بودند. واینطور شد که همان قبیله ی قبلی این بار حریص تر به جان بیت المال افتادند و ذلیل تر سراغ غرب رفتند و اینطور دهسال دیگر گذشت و ملت جیبش خالی شد و از غربیها توسری خورد و حالا مغبون و ناراحت و عصبانی و سرخورده مانده که چه کند. نه می تواند دست از اسلام و کشور بردارد و نه دیگر می تواند به کسی اعتماد کند.
بعد متوسلیان می پرسید رهبر بعد از امام در مقابل این وضع چه کرد؟ به او می گفتند: همان کاری که پیامبران می کردند. او باز هم دعوت کرد. او در زمان حیات خود یک وصیتنامه نوشت که تا چهل سال دیگر مردم به آن عمل کنند. در این وصیتنامه به جوانان گفت دیگر نوبت شماست. آن قبلی ها هر کاری کردند کردند. الان دیگر نوبت شماست. برخیزید و زمام کارها را بدست بگیرید. منتظر اجازه و بفرمای بزرگترها هم نباشید. شما حرکت کنید و مشکلات را حل کنید. به متوسلیان می گفتند: بعد از شما یک جوانهایی روییده اند به نام حججی که آماده اند همه جور خود را فدای امام حسین و اسلام و انقلاب و رهبر کنند. اینجا بود که متوسلیان دستش را در ریشهای سفیدش می کرد و صورتش را می خاراند و به فکر فرو می رفت. مقداری پاهایش را که چهل سال در زندانهای اسرائیل آزرده شده بود مالش می داد ، بلند می شد، چفیه اش را محکم دور کمرش می بست و به اطرافیانش می گفت: این جوانان کجا هستند؟ مرا پیش آنها ببرید. به او می گفتند: نمی خواهی آقا را ببینی؟ او می گفت: نه، باشد برای بعد. الان کار دارم. مرا پیش جوانها ببرید. جوانها کجا هستند؟